روزمرگی های ما
سلام به همه دوستای خوبم که توی این مدت باهام همراه بودن و همیشه بهم لطف داشتن.
البته من هم شما رو فراموش نکردم و مدام به یادتون بودم؛ چند وقتی بود که اینترنتمون تموم شده بود و چون از این سرور راضی نبودیم قصد کرده بودیم که عوضش کنیم بعد از مدتی که گشت زدیم و پرس و جو کردیم دیدیدیم نه خیر باید همینو ادامه بدیم اینقدر که الکی قیمتها بالاست نمیشه تغییری تو زندگی داد. خلاصه مجددا همونو شارژ کردیم و الان در خدمت شماییم.
یه چند روزی رو هم رفتیم کلاردشت، البته باز هم سه تایی، پدرام و مهسا(پسرخاله امیر و خانومش) خیلی اصرار کردن که باهاشون بریم انزلی ولی امیر راضی نبود و میگفت انزلی خیلی دوره و همینطور شلوغه... بنابراین تصمیم گرفتیم که بریم کلاردشت.
وقتی از کلاردشت برگشتیم در خونه رو که باز کردم یه بوی بدی به دماغم خورد که داشت حالم رو بهم میزد، امیر که مشغول اوردن وسایل بود به محضی که رسید بهش گفتم چرا خونه اینقدر بوی بد میده؟؟؟؟ گفت نکنه فریزر خراب شده؟؟؟؟؟ رفتم توی آشپزخونه فریزر یخچال سای بای ساید روشن بود و مشکلی نداشت ولی فریزر تکیه خاموش بود، گفتم ای وای فریزر خاموشه!!!!! امیر با ناراحتی گفت وای کار منهههههههه!!!!! نگو روز رفتن برای چند لحظه فریزر رو خاموش کرده و دیگه یادش رفته که مجددا روشنش کنه و ما هم هوشیار نبودیم و همه مواد غذایی داخل فریزر گندیده بود، همه گوشتهای گوسفندی و ماهیچه ها، همه سبزیجات و لوبیا و سوسیس ها و پنیرهای پیتزا و دیگه همه چیززززززز... خوشبختانه ماهی و میگو و مرغ رو توی فریزر سای بای ساید گذاشته بودم. تند تند کیسه آوردم و وسایل رو ریختم داخلشو امیر هم برد ریخت توی سطل آشغال کوچه... موکت آشپزخونه رو هم درآوردیم اینقدر که آب لجن روش ریخته بود اصلا ترکیده بود، انداختیمش بیرون و فرداش امیر برده بودش کارخونه و داد بود کارگرها شسته بودنش... تا ساعت 3 و نیم نصفه شب مشغول تمیز کردن و شستن و جابجا کردن بودیم... خلاصه یه جورایی مسافرت از دماغمون در اومد.....
حدود دو هفته اس که دوباره کلاس Relax رو شروع کردم و خیلی ازش راضیم. از دفعه قبل بیشتر روم اثر گذاشته ، دکتر نوری میگه ریلکس برای مادرها یه بازویی که میتونه توی امر بچه داری خیلی بهشون کمک کنه. فعلا مرحله 16 گروهی هستیم. روزی دو تا سه بار باید تمرین کنیم. کلاس TA1 (روابط اجتماعی) رو هم که شروع کرده بودیم تقریبا تموم کردم البته دو جلسه اخر رو نرفتم که قراره برام کاور بزارن.
دوست دارم توی این تابستونیه برم کلاس شنا ثبت نام کنم ولی نمیدونم سهند رو پیش کی بزارم؟؟ از مامانم اینا دورم و هر روز نمیتونم این مسیر رو برم و بیام... کار امیر هم جوری نیست که ادم روش حساب کنه یه روز زود میره و یه روز دیررررر...
البته با دکتر نوری که صحبت میکردم میگفت حتما برای اول مهر مهد ثبت نامش کن که هم بتونی به خودت برسی هم اون بازی با بچه ها رو یاد بگیره(بگذریم که خودش علامه دهره)
بگذریم، بگم از سهند که ماشاالله خیلی بزرگ شده و خیلی زیاد فهمیده اس. دیگه همه چی میگه و خیلی درکش بالاست........
چند روز پیش که رفته بودیم کلاردشت از یه موضوعی ناراحت بودم اومده پیشم با حالت تحکم بهم میگه: لوفتن (لطفا) لَخبَند بزن(لبخند بزن)....
به جلیز و ولیز میگه جیلیزو بیلیز میکنم
خودش رو برام لوس میکنه و میپره توی بغلم و میگه من کوچولوامممممممم میخوام م ی م ی بخورم تا من هم حسابی نازش کنم و باهاش مثل نی نی کوچولو ها حرف بزنم و یه صدتایی بوسش کنم و بعد خودش خسته بشه و بره دنبال کارش.
عاشق بازی کردن با شنای لب دریاست، یه مقداری براش آوردیم و ریختیم توی لگن حمامش و گذاشتیم روی تراس، هر روز بعدازظهر کارش اینکه که بره با اونا بازی کنه؛ تا چشم من رو دور میبینه با سر میره توی شنا میگم چرا اینطوری میکنی میگه میخوام شنا کنمممممممم...
علاقه زیادی به پدرم داره و میگه فگد فگد(فقط) من نفس بابایی مَدقا(محمدآقا به لسان مامانم) هستم. هیچ کس نفس بابایی نیست. ما هم که یه عمری نفس بابایی بودیم حق نفس بودن نداریم......
بابام هم کلی نازش رو میکشه و میگه راست میگه پسرم فقط سهند نفس منههههههه....
مامانم اینقدر دوستش داره که اصلا اذیت هاشو نمیبینه و میگه بچه ام اصلا اذیت نداره شما ها براش حرف در میارید... مای بیچاره....
مامان اینا که از کربلا اومدن یه دست بلوز و شلوار مجلسی با یه تفنگ که تقریبا مخ در میاره با وسایل پزشکی براش آورده بودن که حسابی سرگرمش کرده... یه چادری سفید خوشگل هم برای من اوردن با یه تی شرت برای امیر... دستشون درد نکنه... البته دایی جواد هم برای من چادری قشنگی آورد، که عکسش رو براتون میزارم.... هر دوشون نقره کوبن
حرفهاش دیگه قلمبه سلمبه شده؛ چند روز پیش به امیر میگفتم دیگه خجالت میکشم که بخوام دعواش کنم حس میکنم یه آدم بزرگههههههههه...
عاشق آهنگ های اندیه آهنگ شیرین شیرینش رو خیلی دوست داره و باهاش میخونه؛آهنگ های ترکی رو هم لب خونی میکنه معلوم نیست چی میگه ولی وقتی میخوایم خاموش کنیم یا بزنیم یه جای دیگه با ناراحتی میگه میخوام بخونممممممم...
به ناراحت شدم میگه ناراحَته شدم
سی دی انیشتین کوچولو رو براش گرفتم برای آموزش زبان چند تا کلمه انگلیسی یاد گرفته بهش میگم بچه چی میشه؟ میگی بی بی میگم میمون چی میشه میگه مانکی میگم سگ چی میشه میگه داگ میگم گربه چی میشه میگه تک( کت) میگم توپ چی میشه میگه ابال(بال) مامان و باباهم درست میگه .به نرده هم میگه فنس
کار اشتباهی که میکنه میگه: مامان من؛ اوغ سایی میکنم(عذرخواهی)
وقتی هم که میخواد گریه کنه میگه: مامان من؛ ببین بوغس کردم(بغض کردم)
از اسباب بازیهاش علاقه زیادی به play mobil ش که از سوئیس برای خریدیم داره و تقریبا هر روز یه سه ساعتی باهاشون بازی میکنه البته ساکت و بی سرو صدا و بدون اذیت اصلا انگار میره توی بهررررررر بازیییییییی.
خدا همه بچه ها رو برای پدر و مادرشون صحیح و سالم نگه داره؛ همینطور نگهداره این گل پسر ما هم بشه...
در ادامه مطلب عکس داریم
آقا سهند با دوچرخه جدیدش
آقا سهند رفته توی جالباسی مامان اینا و لوس شده، تا نازش رو بکشیم
گل پسرم
سهند جونم کانتر بازی میکنه، این ماسک و کلاه رو از سوئیس فروشگاه IKEA براش خریدم
این فرفره اولین خریدتنهایی سهنده، پول از باباییش گرفت و رفت خودش داخل مغازه و به آقای مغازه دار گفت فرفره میخوام، مرده فکر میکرد که باید گمراهش کنه و بهش نده، ولی امیر رفت و گفت هرچی دوستداره بهش بده این اولین خریدشههههه، بعد خودش انتخاب کرد و پول رو داد و از مغازه اومد بیرون، فدات بشم عسل مامان .
سهند و بابایی در دریای عباس آباد
همه زندگی من کنار دریای عباس آباد، تیرماه 91
ویلای کلاردشت
پدر و پسر در کلاردشت
جای همگی خالی رفتیم ماهی قزل آلای رنگین کمان گرفتیم و کباب کردیم، خیلی تازه و خوشمزه بود
سهند کنار حوضچه ماهی های قزل آلا
اینم عکس چادرهای سوغاتی که قولش رو بهتون داده بودم....
خوش باشید و شاددددددد