با کلی تاخیر اومدیم
سلام به گل پسرم عزیز دلم که دیگه برای خودت آقایی شدی
نفس مامان چند روزی بود که اصلا دلم نمیخواست چیزی توی وبلاگت بنویسم، راستش نه به خاطر اینکه تو شیرین کاری و شیرین زبونی نمیکردی نهههههههههه... در عوض خیلی هم ناز و خواستنی شدی برای مامان فقط به این دلیل بود که اصلا دل و دماغ نشستن پای کامپیوتر رو نداشتم... امروز قصد کردم که دوباره بیام و برات بنویسم.
مامانی به حمدالله جشن تولد امسالت رو برات گرفتم و شکر خدا خوب هم شد... ولی متاسفانه هنوز نتونستم عکساش رو برات بزارم که تا دو سه روز دیگه قول میدم بهت این کار رو هم انجام بدم.
عسل مامان بگم از خودت که حسابی عشقی شدی برای مامان.
خیلی خوشگل حرف میزنی و با حرف زدنت دل میبری... هرجا میریم کلی از آدمها همینجوری میخت میشن، تازه یه عده هم با دست به اونایی که متوجه حضورت نشدن نشونت میدن... من به ندرت بچه هایی مثل تو رو دیدم که مردم با توجه خاصی بهشون نگاه میکنن
راستش از طرفی دلم غش میره برات از طرفی هم همیشه این فکر توی ذهنمه که نکنه چشم بخوری...
خودت مدام بهم میگی مامانی اسفند دم کن برام. (به جای دود کردن میگی دم کن). چند روز پیش بهت گفتم مامانی بگو اسفند دود کن برام.. با تعجب بهم نگاه کردی و گفتی دودهِ؟؟؟؟
الهی فدات بشم که انیشتنی شدی برای خودت.
جمعه شب با خانواده خاله ام اینا و دختراش و داماداش رفت بودیم بیرون، با ریحانه و طاها نوه های خاله بازی میکردی، بابایی محمد برات توپ آورده بود، تو هم توپت رو گرفته بودی توی دستت و به بچه ها نمیدادی تا بازی کنن، طاها باهات قهر کرد، طاها 7 ماه از تو کوچکتره و درست نمیتونه حرف بزنه ولی با دست بهت اشاره میکرد که باتو گهلم(قهرم) شما هم اول روی خوش نشون ندادی و تحویلش نگرفتی و دنبال کار خودت بودی، اومدی توپت رو به من دادی و گفتی گایمش کن(قایم) . منم به حرفت گوش دادم. خاله که میخواست نوه اش رو آروم کنه بهش میگفت آقا پلیسه اومده توپ رو برده تو هم پریدی وسط که نه خیر دادم مامانم گایِمِش کرده!!!!. همه زدن زیر خنده که نمیشه جلوی این بچه ها خالی هم بست...
بعد از مدتی که دور و بر بچه ها چرخیدی و دیدی باهات دوست نمیشن و به قولی ادا و اصولات فایده نداره اومدی گفتی مامانی توپ و بده میخوام بدم به طاها باهام آشتی بشه. بعد هم بهش دادی و قائله ختم به خیر شد... توی این مدت همه حرف جمع شما بودی عسل مامان.
روز تولد شما 13 شهریوره که امسال روز دوشنبه بود عزیز دلم، ولی من پنجشنبه 16 شهریور جشن تولدت رو گرفتم، جمعه عمو حسنم با خانواده اشون اومدن خونمون برای تبریک جشن تولدت، عمو حسن با کلی ذوق نشسته بود و بهت میگفت الهی قربونت بشم عمو جون جشن تولد گرفتی.. خوب برای من هم بگیر... بعد با کادوهایی که برات آورده بودن( دوتا ماشین خوشگل) بازی میکرد و میخواست تو رو هم به وجد بیاره و باهاش بازی کنی.. مدام مثل بچه ها حرف میزد و خودش رو تکون تکون میداد... یه دفعه جلوی جمع بهش گفتی چه گد(قد) ادا افتال(اطوار) در میاری... همه زدن زیر خنده و تا دقایقی فقط به این جمله شما میخندیدن... خود عمو مرده بود از خنده...
به قول بابایی میدونی چه کلمه ای رو کجا به کار ببری.
خلاصه هر ثانیه با تو بودن برای ما لحظه های نابیه که با هیچ چیزی نمیشه ثبتش کرد.........
متاسفانه چند وقتیه که دوربینمون گم شده و هرجایی رو که میگردم نیست که نیست؛ نمیدونم کجا گذاشتم اصلا یادم نمیاد.
آمار عکس گرفت از شما توی این مدت خیلی کم شده یه مقداری با موبایل خودم ازت عکس گرفتم یه مقداری هم با موبایل باباامیر. قبلا به موبایل میگفتی مولوله ولی الان دیگه درستش رو میگی.
نفس مامان چند روز پیش میخواستم ببرمت دستشویی، با ذوق پریدی توی بغلم و گفتی مامانی عاشگِتَم منم بهت گفتم منم عاشقتم عزیز دلم با تعجب و تحکم بهم گفتی عاشِگ نه عاشق.
مامانی طاهره و بابایی محمد که دیگه نگو و نپرس براشون شدی همه زندگی، بهت زنگ میزنن و ساعتها باهات تنهایی حرف میزنن، انگار نه انگار که منم هستم حس میکنم که یه چیزی دیگه ای براشون، یه عشق عجیبی بهت دارن، یه امیدی تازه هستی توی زندگیشون. دایی جواد و دایی هادی و دایی مهدی هم که هر کدومشون یه جور خاص دوستت دارن. خلاصه اینکه هادی چند روز پیش میگفت تنها بهونه زنده موندن من سهنده، اگر سهند نبود تا حالا مرده بودم، نمیدونم چرا یه همچین حرفی میزنه ولی میفهمم که خیلی دوستت داره.
سوره قل هوالله رو بهت یاد دادم و خیلی خوب یاد گرفتی و بدون غلط میخونی. البته دو سه بار بیشتر برات تکرار نکردم بلافاصله گرفتی.
یه وقتهایی دارم با کسی حرف میزنم مثلا با باباامیر یا مامانی یا هر کس دیگه ای شما هم غرق در بازی خودت هستی یا داری تلویزیون نگاه میکنی، یه دفعه میبینم بدون اینکه نگاهت رو به ما بکنی ادامه حرف من رو میری یا اینکه اگر به نظر خودت غلط گفتم درستش میکنی ... انگار که ده تا گوش داری و تمام حواست به حرف زدن ماست.
عاشق رفتن به پارکی و اصلا ساعت و وقت هم برات معنا نداره با اشتیاق بازی میکنی و میدوی.
به حمدالله غذا خوردنت هم تا حدودی بهتر از قبل شده... ولی هنوز دوست داری من بهت غذا بدم وقتی میگم مامانی خودت بخور میگی نه تو بده.
میخواستیم توی این تابستونی یه مسافرت بریم ولی کار باباامیر خیلی زیاده و اصلا فرصت نداریم، مامانی دعا کن بتونیم یه مسافرت هرچند کوتاه هم که شده بریم توی خونه خیلی حوصله مون سر میره ؛
عشق مامان به زودی با خاطره تولد سه سالگیت به اضافه عکساش دوباره بر میگردم فعلا خدا حافظ