از مهمونی خدا اومدم
سلام و هزاران سلام جانانه خدمت دوستای گلم
توی این ماه مبارکیه با اینکه روزها بلند و کش داره ولی انگار آدم وقت کم میاره، مخصوصا که یه پسر شیطون هم داشته باشی که هی جمع کنی و هی پشت سرت بریزهههههههههه
امسال ماه رمضون برعکس پارسال ما یه عالمه مهمونی دعوت شدیم؛ تقریبا از اواخر هفته اول و تمامی هفته دوم و سوم هرشب افطار دعوت داشتیم؛ وای که چقدر خوش میگذره که هی بدو بدو نکنی برای درست کردن افطار و شب هم همه چیز به نحو احسن برای شکم چرانی آماده باشه اونم با یه عالمه غذاهای خوشمزه
توی بعضی از مهمونی ها آقا سهند ما بسیار خوب و مودب بود و بعضی ها هم انگار جناب ج ن میرفت توی جونش و حسابی عذاببببببببببب میداد
شبهای احیا هم یه شب با امیر و سهند رفتیم مسجد ارک و دو شب دیگه هم رفتیم امامزاده چیذر که نزدیک خونمون بود البته فقط با سهند و باباامیر هم میرفت مسجد؛ شبهایی که امامزاده میرفتیم هانیه دختر دایی باباامیر هم که نزدیک خونمون بود میومد پیشمون، جای همگی خالی حسابی لذت بخش بود، شب بیست و یکم حدود یک ساعت که از استقرارمون گذشت سهند خوابید تا صبح و با هزار بدبختی تا خونه آوردمش، ولی دوست داشتم که ببرمش و از مراسم استفاده کنه حس میکنه نیازه که با اهل بیت آشنا بشه و این جور مراسم باید از بچگی با خون و پوستش آغشته بشه وگرنه در آینده معلوم نیتس چه سرنوشتی داشته باشه
شب بیست و سوم هم هنوز چند دقیقه ای نشسته بودیم یهوووو آقا فرمودند مامان ج ی ش دارم وای فکر کنید یه خیابون به چه بزرگی رو باید از روی سر مردم رد میشدم تا آقا رو میبردم دستشویی، دیگه چاره ای نبود بغلش کردم و راه افتادم ؛ با اینکه مواظب بودم کسی رو اذیت نکنم ولی نمیدونم چرا ملت هی میگفتن نوچ نوچ...
در هر صورت این ماه قشنگ خدا هم داره یواش یواش تموم میشه و فقط یه عالمه ازتوش خاطرات خوب و بد موند، ولی خداییش خاطره های خوبش بیشتره...
یه چندتایی عکس دارم برای این ماه قشنگ که بعدا براتون میزارم...
خوب دیگه التماس دعا دارم ...